loading...

لبخند، نام کوچک من است

خیلی دور، خیلی نزدیک

بازدید : 663
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 4:37

باید چیزی را تحویل میدادم. وسط چفت‌وبست کردن ایده‌ها و نشون دادنشون، خون‌دماغ شدم و وقت اینو نداشتم بلند بشم، وقت اینو نداشتم از آت‌وآشغالای وسط اتاق رد بشم تا به دستمال کاغذی برسم‌. ترکیبی از ذوق و تلاش بدون توقف بودم. گند خورد به لباسم، دستام گند زد به ماکتم و هیچ واکنشی نشون نمی‌دادم. داشتم تمام سرعتم را به کار می‌بستم که زمان ارائه برسم و خون‌دماغ شدن برام اون لحظه مثل به خواب رفتن پاهام بود. زمانش رسید و فهمیدم تحویلی نیست، تا یک ساعت زل زده بودم به صفحه‌ی چتم، به اینکه چطور نفهمیدم؟ به اینکه چرا هیچی نمیگم؟ به سرووضعم نگاه کردم و تازه توجه‌ام سمت خون‌دماغ شدنم جمع شد و شروع کردم واکنش نشون بدم. زندگی هم همینه رِی! درست لحظه‌ای که فکر میکنی گرفتیش می‌فهمی‌اصلاً وجود نداره.

فرزندم هر غلطی دلت می‌خواد بکن!
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی