باید چیزی را تحویل میدادم. وسط چفتوبست کردن ایدهها و نشون دادنشون، خوندماغ شدم و وقت اینو نداشتم بلند بشم، وقت اینو نداشتم از آتوآشغالای وسط اتاق رد بشم تا به دستمال کاغذی برسم. ترکیبی از ذوق و تلاش بدون توقف بودم. گند خورد به لباسم، دستام گند زد به ماکتم و هیچ واکنشی نشون نمیدادم. داشتم تمام سرعتم را به کار میبستم که زمان ارائه برسم و خوندماغ شدن برام اون لحظه مثل به خواب رفتن پاهام بود. زمانش رسید و فهمیدم تحویلی نیست، تا یک ساعت زل زده بودم به صفحهی چتم، به اینکه چطور نفهمیدم؟ به اینکه چرا هیچی نمیگم؟ به سرووضعم نگاه کردم و تازه توجهام سمت خوندماغ شدنم جمع شد و شروع کردم واکنش نشون بدم. زندگی هم همینه رِی! درست لحظهای که فکر میکنی گرفتیش میفهمیاصلاً وجود نداره.
فرزندم هر غلطی دلت میخواد بکن! بازدید : 663
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 4:37